پاسبانا تا به چند این مستی و خواب گران
پاسبان را نیست خواب، از خواب سر بردار، هان !
گلهٔ خود را نگر بی پاسبان و بی شبان
یک طرف گرگ دمان و یک طرف شیر ژیان
آن ز چنگ این رباید طعمه ، این از چنگ آن
هریک آلوده به خون این گله چنگ و دهان
پاسبان مست و گله مشغول و دشمن هوشیار
کار با یزدان بود کز کف برون رفته است کار
پند بپذیر ای ملک زین پاک گوهر دایگان
نیکی از زشتان مجوی و یاری از همسایگان
وانگه از سر دورکن گفتار این بی مایگان
پایداری چند خواهی جست ازین بی پایگان
کشور تو خسروا گنجی است ، گنجی شایگان
ترسم این گنج ازکفت شاها برآید رایگان
طرفه گنجی درکف آوردی کنون بی هبچ رنج
چون نبردی رنج ، شاها کی شناسی قدرگنج
گنجی آمد درکفت بیش از سپهرش فر و جاه
صیت قدر و حشمتش بگذشته از ماهی و ماه
خسروان کرده در او از دیدهٔ حسرت نگاه
حدش از آنسوی دجله تا بدین سوی هراه
دست اندر دست مانده تاکنون از دیرگاه
وندر او زین دیرگه بیگانگان نابرده راه
خسروان در برکشیده این بت دلبند را
راست چون مادرکه اندر برکشد فرزند را
شه کیومرث از نخست این گنج را گنجور بود
وز سیامک چهر بیداد و ستم مستور بود
هم ز هوشنگش بسی پیرایه و دستور بود
هم ز تهمورس دد و دیو فتن مقهور بود
هم ز جم جان رعیت خرم و مسرور بود
باری این کشور از اینان سال ها معمور بود
لیک گم کردند مردم راه عدل و راستی
تا به ملک از « بیوراسب » آمد بسی ناشاستی
جم در آغاز شهی بگرفت راه و رسم داد
لیک در آخر به استبداد و خودرایی فتاد
هم در استبداد شد تا ملک خود بر باد داد
آری آری ملک از استبداد خواهد شد به باد
زان سپس ضحاک تازی افسر شاهی نهاد
بر شهنشاه و رعیت دست عدوان برگشاد
الغرض آئین بیداد و زبردستی کرفت
زو هزاران سال ایران ذلت و پستی گرفت
چون ز استبداد آنان ملک شد ویران و پست
کاوه و دیگر هنرمندان برآوردند دست
بر امیر تازیان آمد در آن غوغا شکست
پس فریدون آمد و بر مسند شاهی نشست
بر رخ مردم در عدل و ستم بگشود و بست
کشور اندر عهد او از پنجهٔ بیداد رست
باری اندر عدل و داد و نیکوئی کرد آنچه کرد
مرحبا سلطان ، زهی خسرو، فری آزادمرد
شاه افریدون به « ایرج » داد ایرانشهر را
کرد بخش « تور» ملک ماوراء النهر را
« سلم » را روم و خزر تا بازیابد بهر را
لیک پر چین ساختند اینان جبین قهر را
ساختند آماده چون افعی به دندان زهر را
در عزا بنشاندند از مرگ ایرج دهر را
رفت ایرج تاکه دلجوئی کند زان دو لعین
میهمان کردند و اندر خانه کشتندش به کین
زان سپس ایران به چنگ سلم و تور اندر فتاد
و ایرج والاگهر خاطر نکرد از ملک شاد
پس منوچهر امد و دیهیم شاهی برنهاد
کینهٔ ایرج کشید از آن دو دیو بدنهاد
از پس او نوذر و زو را رسید آئین وداد
لیک خود افراسیاب این ملک را بر باد داد
بی خبر کز بیم تیغ کیقباد نامور
اندرین کشور نتاند زیست هر بی پا و سر
کیقباد آمد، چو بیرون شد ز ملک افراسیاب
کرد آباد آنچه بود از فتنهٔ ترکان خراب
زان سپس کاوس کی شد ملک را مالک رقاب
وندر آغاز شهی شد کشور از او کامیاب
لیک از آن پس کرد از استبداد و نخوت فتح باب
هم ز استبداد و نخوت کرد زی گردون شتاب
زان سبب شد بسته در بند شه مازندران
کبر و خودرایی ، بلی چونین کند با مهتران
سوی ایران شد سپس کیخسرو پیروزبخت
عدل کرد آغاز و بگرفت آن کیانی تاج و تخت
کرد با سلطان توران کار رزم وکینه سخت
باز جست از راستی کین پدر زان شوربخت
پس به لهراسب سپرد آن ملک و خود بربست رخت
و آن ملک چون کشت در این گلشن از نیکی درخت
رفت و آن دیهیم شاهی بر سر گشتاسب هشت
و آن هم اندر خسروی کرد آنچه کرد از خوب و زشت
درگه گشتاسب شه ، دین کرد پیدا زردهشت
کرد یزدان را جدا از دیو و دوزخ از بهشت
گفت بیداد و دروغ و ریمنی زشت ست، زشت
راستی جو در منشت و درگو شت و درکنشت
پارسا مرد آنکه ورزد مهر و داد و یار و کشت
راستی و ورزش و دادند درهای بهشت
پنجگه باید نماز آورد پیش اورمزد
کرد باید دوری از اهریمن و خونی و دزد
دینش از بلخ و خراسان اندر ایران پرگشاد
با زر گشتاسب شاه و نیزهٔ اسفندیاد
شاه توران و سکستان در بداندیشی ستاد
قافیه گودال شو، بر پای شد جنگ و جهاد
اندرین پیکارها اسفندیار از پا فتاد
کشته اندر بلخ شد هم زرد هشت پاکزاد
شد نبشته دین او بر پوست های گاومیش
گشت روشن آتش موبد از آن پاکیزه کیش
باری ازگشتاسب شه وز بهمن و اسفندیار
وز دگر شاهان بماند از نیک و بد بس یادگار
وآن کزین شاهان به استبداد و جور انداخت کار
چرخ چون دارای بن داراکشید از وی دمار
الغرض کبر و نفاق آمد در این ملک آشکار
تا شد از پور فیلیپ این ملک ، بی مقدار و خوار
زان سپس گشت آشکارا نهضت اشکانیان
وز پس آنان برآمد رایت ساسانیان
داستان گوی گرگ باز این چنین فرمود یاد
واین چنین ز استخر و نقش بیستو ن مطلب گشاد
کز مهابادی شد ایران سال ها بهروز و شاد
بد نخستینشان اژوسس خسرو با فر و داد
شهر اکباتان به آئینی عجب بنیان نهاد
خود مهابادی مدی دان سرزمین ماه ، ماد
آخر آنان سیاکزار است و بعد از آن گروه
شاهزادهٔ پارس ، کورش یافت آن فر و شکوه
داستان کورش و کیخسرو والاگهر
سخت نزدیکند از عهد صبی با یکدگر
دخت استیهاژ « مندان » بود مام آن پسر
نیز شاه پارس « کمبیز» است کورش را پدر
از مدی و فارس ، کورش ساخت هم پیمان حشر
ملک آشوری گرفت و یافت بر بابل ظفر
رفته رفته شد مدی مغلوب و ایران یکسره
زان کورش کشت ، زیرا داشت از یزدان فره
کورش آئین های نیک آورد درکشور پدبد
شیوهٔ قانون گزاری او به عالم گسترید
جاده ها افکند و در فرسنگ ها خرسنگ چید
نیز او ایجاد کرد آئین چاپار و برید
در نخستین جنگ چون بی نظمی لشگر بدید
نقشهٔ تنظیم و تقسیمات لشگرها کشید
کلده و آشور و لیدی را گرفت اندر نبرد
مر یهودان را بداد آزادی و خشنودکرد
از پس او پور اوکمبیز شاهنشاه شد
سرزمین مصر او را فتح بر دلخواه شد
بعد مرگش مملکت آشفته و گمراه شد
نیز اسمردیس غاصب بر گزافه شاه شد
زان میان دارای بن گشتاسب زیب گاه شد
دست شاهان دروغی هر طرف کوتاه شد
پیرو قانون کورش بود و بختش رهنمون
یادگارش تخت جمشید است و نقش بیستون
خاتم آن خسروان دارای کدمانوس شد
آنکه عهدش در وطن سرمایهٔ افسوس شد
ملک ایران بهرهٔ اسکندر منحوس شد
وز پس مرگ سکندر بخش سولوکوس شد
زانطیوخس شام و مصر از آن بطلمیوس شد
سند و کابل هم به سرداری دگر مرئوس شد
ملک ایران شد اسیر پنجهٔ یونانیان
زان طرف یونان فتاد اندر کف رومانیان
نهضت اشکانیان گشت از خراسان آشکار
اشک اول کرد بنیاد آن بنای استوار
نام آنان پهلوی بد، پهلوانیشان شعار
یافت خط پهلوی ز آنان رواج اندر دیار
جیش یونان را براندند از وطن زآغاز کار
بر سپاه رم ظفر جستند در هر کارزار
آخرینشان اردوان بد کاردشیر بابکان
کشتش اندر رزم و بستد مملکت را رایگان
این ره نیز از ستم این ملک را پیراستند
روی ایران را چو روی نیکوان آراستند
بر نکوکاری فزودند از تطاول کاشتند
تا ابد زین ره به طبع اندر خوش و زیباستند
یافتند آخر هرآنچ از پادشاهی خواستند
ور از اینان چند تن استمگر و ناشاستند
یافتستند از بدی ها کیفر و پاداش خویش
کیفر و پاداش یابدگرگ در آزار میش
از پس بابک مر او را بد یکی شاپور پور
تاج ملک پارس او را گشت از تایید هور
اردشیر از خطه دارابجرد آورد زور
مردم استخر کز شاپور بودندی نفور
تاج راکردند بخش اردشیر از راه دور
رزم ناکرده بشد شاپور مسکین روزکور
اردشیر بابکان بنهاد بر سر تاج داد
بازوی مردی به دفع تاجداران برگشاد
اردشیر بابکان آمد ز ساسان یادگار
بود ساسان از نژاد بهمن اسفندیار
در زمین فارس می گشتند چندین روزگار
همره گردان شده هرجا چراگه خواستار
بابک اندر شیرمردی بود مرد صد سوار
جمله اندر پارس مر دین مغان را پاسدار
در حدود فارس شاهی بود نامش جوزهر
بابک او راکشت و خالی ساخت جا بهر پسر
داستان کارنامه این چنین گوید خبر
کاردشیر از پشت دارا بود و ساسانش پدر
بود ساسان خود شبان پایک پیروزگر
مرزبان اردوان بد پاپک اندر پارس در
بهر ساسان دید خوابی خوش سه شب آن تاجو ر
کز برپیلی سپید آراسته جسته مقر
وآذر برزین و آذرخوره و آذرگشسب
چون خور او را روشن و او کرده زانان فال کسب
شاه پاپی سر به سر اخترشماران را بخواست
خواب های خود یکایک گفتشان بی کم وکاست
جملگی گفتند مردی راکه دیدی پادشاست
یا ز فرزندانش یک تن پادشاهی را سزاست
زانکه پیل و هرسه آتش دولت و دین و دهاست
خواست ساسان را به بر پاپک وزو پرسید راست
از پس زنهار پاپک ، گفت با او راستی
کاصلم از ساسان بن دارای بن داراستی
شد چو از این راز آگه پاپک فرخ نژاد
دختر خود را بدو پیوست و جاه و مال داد
و اردشیر بابکان از دختر پاپک بزاد
پاپکش آموزگار آورد و پروردش به داد
شد به زودی اردشیر اندر هنرها اوستاد
شهرت فرهنگ و هنگش اندر ایران اوفتاد
اردوان پهلوی شاهنشه ایران ز ری
سوی پاپک نامه کرد و خواست برنا را ز وی
اردشیر از فارس شد با عدتی زی اردوان
جای دادش اردوان در صف رادان و گوان
در شکار و رزم شد همدوش خیل خسروان
در همه فرهنگ و هنگ از همگنان سر شد جوان
اردوان با خیل بهر صید شد روزی روان
هر طرف راندند مردان بهر صید آهوان
از پس گوری شد و افکند تیری اردشیر
تیر بگذشت از شکمب گور و آوردش به زیر
تاخت پور اردوان آنجا که بود آن شیرمرد
گفت هان بر دشت من رفت این هنر وین کار کرد
اردشیرش گفت گرد کذب و رعنائی مگرد
آن تو و تیر و کمان و آن گور و آن دشت نبرد
اردوان آنجا شد و برتافت زان گفتار سرد
گفت با فرزند من جوئی ستیز و دار و برد؟
خیز و از ایوان در اصطبل ستوران رخت نه
نزد اسبان در خور خود پایگاه و تخت نه
اردشیر از آن سخن پیچید و دم اندر کشید
پیش شاهنشه جز از فرمانبری راهی ندید
سوی بابک نامه ای بنوشت و کرد آن غم پدید
بابک او را پندها بنوشت و دادش بس نوید
نوجوان نزد ستوران پایگاهی برگزید
ساز رامش کرد و سرخوش بود با جام نبید
اندرین هنگامه ناگه بابک اندر پارس مرد
اردوان ملک نیای وی به پور خود سپرد
هم درین احوال روزی اردوان پادشا
در بر خود داشت مر اخترشماران را بپا
گفت هان بینید راز اختران را برملا
آن کسان رفتند و بنشستند در مهمان سرا
بود بر ایشان کنیزی ز اردوان فرمانروا
پس بسنجیدند راز اختران را بارها
شاه را گفتند اگر از شه گریزد بنده ای
عاقبت آن بنده گردد خسرو فرخنده ای
آن کنیزک را به پنهان بود ره با شیرمرد
رفت و راز اختران را در بر او فاش کرد
اردشیرش گفت باید جست و رست از رنج و درد
شب چو خرگاه سیه زد زیر طاق لاجورد
زین نهادند از بر دو تازی اسب رهنورد
هر دو سوی پارس بگرفتند ره بی دار و برد
همچو غرمی بخت او اندر پیش پوینده بود
پادشاهی را به مردی یافت چون جوینده بود
چه رن که شد روز، اردوان جست و کنیزک را ندید
هم درآن ساعت حدیث رفتن آنان شنید
در پی آنان فراوان تاخت لیکن کم رسید
پور او بهمن ز ملک پارس لشکرها کشید
اردشیر آمد به دریا بار و منزل برگزید
جیش پور اردوان زان شه شکستی سخت دید
زان سپس با اردوان بنمود حربی بس قوی
واندر آن میدان فرو شد پادشاه پهلوی
داد عدل و داد داد از آن میان نوشیروان
زان بدو گیتی مر او را شاد شد روشنروان
دولت ایران ز عدلش یافت نیروی و توان
خلق را آزاد کرد از محنت و ذل و هوان
کس نبودی در زمان عدل او زار و نوان
دست در زنجیر عدلش داشتی پیر و جوان
هم به عهدش فخر کردی حضرت خیرالانام
گفت خود زادم به عهد خسرو عادل زمام
زین سخن جان و دل دانا برافروزد همی
جور را زین گفته خان و مان فرو سوزد همی
پادشاهی کاین نصیحت را بیندوزد همی
دیدهٔ دشمن به تیر عدل بردوزد همی
گفته این ، تا خسروان را عدل آموزد همی
قصهٔ آنکو به چونین شاه کین توزد همی
قصهٔ مشت و درفش و صحبت سنگ و سبوست
باری ار این پند را خسرو فراگیرد نکوست
زان شهنشاهان به آخر خسرو پرویز بود
خسروی هشیار و صاحب رای و با تمییز بود
با زبانی نرم ، او را خنجری خونریز بود
کشور اندر عهد او شایسته در هر چیز بود
لیکن او را بدگمانی های خوف آمیز بود
وین گمان بد به ملک اندر نفاق انگیز بود
لاجرم لشکر بر او شورید و شد شیرویه شاه
خسرو پرویز شد در بند شیرویه تباه
از پس مرگ شهنشه خسروی معدوم شد
خون آن شاهنشه دانا بر ایران شوم شد
فتنه ها برپا شد و هر حاکمی محکوم شد
اه این وکاه آن دارای مرز و بوم شد
عرصهٔ ایوان کسری آشیان بوم شد
دیرگاهی کشور از امن و امان محروم شد
تا پس از چندی برون شد یزدگرد شهریار
هم مر او را بخت بد، با تازیان انداخت کار
خیل عریان عرب غالب نیامد در نبرد
کاختلافات بزرگان کرد با ما هرچه کرد
هشت بغی زیردستان دردها بر روی درد
خاک یاغی شد کجا خون دل پرویز خورد
چهر ملک از قتل آذرمی و پوران کشت زرد
زین مصائب تیغ هندی چوب شد در دست مرد
لاجرم بر ما شکست آمد ز گشت روزگار
شاه شاهان کشته شد در مرو و باطل ماند کار
ایزد احمد را به شوری مرسل و مأمور کرد
تا به دست آویز شوری خصم را مقهور کرد
عدل و شوری بود کان ساحات را معمور کرد
پور عفان را ستبداد از خلافت دور کرد
و آل سفیان را ز ملک این خو دسری مهجور کرد
وانکه زینان خلق را از نیکوئی مسرور کرد
زادهٔ عبدالعزیز است آنکه از احسان و داد
سیرتی دیگر گرفت و شیوه ای دیگر نهاد
آل عباس ارچه دیری سید و سلطان بدند
لیک تا بودند دست آویز این و آن بدند
گه ز طغیان عدوی خانگی حیران بدند
گه ز بیم فتنهٔ بیگانه سرگردان بدند
زان میان گر چند تن فرمانده کیهان بدند
از ره عدل و کمال و رادی احسان بدند
ورنه اینان را دمی نگذاشتندی بی زیان
دیلمان ، سلجوقیان ، خوارزمیان ، چنگیزیان
خود شنیدی ای ملک اخبار هارون الرشید
کز کمال و عدل و رادی بوده در گیتی وحید
درگه بخشش نگفتی کاین طریف است آن تلید
در ره جنبش نگفتی کاین قریب است آن بعید
نیز عبدالله مأمون بود در دانش فرید
خسروی کردند با روی خوش و بخت سعید
گرچه برآل محمد ظلمشان مستور نیست
خلق این دانند و ما را این سخن منظور نیست
ز امر مامون لشکر طاهر سوی بغداد شد
بر امین از آن گروه جنگجو بیدادشد
تا تنش در خاک رفت وکشورش بر باد شد
گرچه مامون را دل از قتل امین ناشاد شد
لیک خود ملکش ز قید همسری آزاد شد
مرو و آن سامان به عهدش خرم و آباد شد
پس سوی بغداد شد وآن ملک ازو زیو ر گرفت
زان همایون فتح ، طاهر پیش مامون فر گرفت
زان سپس یک روز مامون روی شادی برگشاد
نیز در آن بزم طاهر را به خدمت بار داد
چون به طاهر دید، مامون برکشید آه از نهاد
گوهر اشکش ز درج دیده در دامان فتاد
گفت از طاهر مرا قتل امین آمد بهٔاد
پس به طاهر داد منشوری ز راه دین و داد
کفت شو سوی خراسان واندر آنجا داد کن
وز ره احسان و داد آن ملک را آباد کن
رفت طاهر زی خراسان واندر انجا داد کرد
وز ره احسان و داد آن ملک را آباد کرد
خاطر آن قوم را از قید رنج آزاد کرد
ملک را خرم چو باغ اندر مه خرداد کرد
پس به خطبه نام مامون را به عمد از یاد کرد
هم به شب جان داد و مامون آل او را شاد کرد
از خراسان آل طاهر کام ها برداشتند
کام ها برداشتند و نام ها بگذاشتند
چون محمد آنکه طاهر را بدی سیم پسر
شد قرین عیش وگشت ازکارکشور بی خبر
آل زید اندر ری وگرگان برآوردند سر
هم خراسان را ستد یعقوب لیث رویگر
پس به پور زید جست آن رویگرزاده ظفر
فارس را هم در زمان بستد به نیروی هنر
زان سپس برکشور بغداد دندان کرد تیز
لیک جیش معتمد از حیله دادندش گریز
چون شکسته شد از انره منزلی واپس نشست
هم در آن منزل ز رنج و درد شد نالان و پست
پس خلیفه کس فرستادش که جای صلح هست
رویگر بنهاد تیغ و پاره ئی نان پیش دست
گفت کاو برهد ز من گر جان من زین غم نرست
ورنه زین تیغ افکنم درکشور و ملکش شکست
ور شکست آید به من دیگر نجویم سروری
این من و این نان خشک و آن دکان مسگری
گرچه خود بدرود گیتی گفت با خواری خوار
لیک نامش زنده ماند اندر بسیط روزگار
خود سزد، زینان اگر جویند شاهان اعتبار
مکرمت آرند پیش و عزم سازند آشکار
کار پاس ملک را بخشند با مردان کار
تا به کار آیند اینان روز جنگ و کارزار
چون به لشکر وقت آسایش ملک نیکی نکرد
روز پیکار از سر سلطان بر آرد خصم ، گرد
ازپس او عمرولیث آمد برون زی سیستان
رفت شیر سیستان در جند شاپور از میان
بر خراسان و عراق و پارس تا مازندران
وآمدش منشور شاهی از خلیفهٔ تازیان
بودش اندر نظم لشکر سیرت نوشیروان
بود شاهی بر دل و لشکرکش و بسیاردان
وز سر نخوت از اسمعیل سامانی ، شکست
خو رد و، اندر محبس بغداد از جان شست دست
وان امیران خراسان و بزرگان عراق
ملک را دریافتند از فر عدل و اتفاق
مملکت را آل سامان باز جستند از وفاق
وز دهش محمود غازی یافت از شاهان سباق
نیز خود ویران و بی بنیان شد از کبر و نفاق
دولت مسعود و آن آراسته کاخ و رواق
و آل سلجوق از وفاق و عدل چتر افراختند
چون نفاق اندر میان آمد کلاه انداختند
چون سر سامانیان از ماوراء النهر خاست
هم خراسان و ری وگرگان مر او را گشت راست
گفت یک تن ای ملک سنگ خراج ری جداست
هم فزون است از دگر معیارها وین کی رواست
پادشاه دادگر معیار وی را بازخواست
با دگر معیارها سنجید و افزونیش کاست
گفت زین پیش آنچه بگرفتیم افزون از رواج
زین سپس آن مایه اندکتر پذیریم از خراج
خود چنین بودند آن شاهان با تاج و کلاه
ملک را آری ملک باید چنین دارد نگاه
گنج بخشودند و افزودند بر خیل و سپاه
ملک بگرفتند و بربستند بر بیگانه راه
تا به هنگام محمد، خسرو خوارزم شاه
گشت این ملک قدیم از غفلت سلطان تباه
ملک ایران درکف چنگیزیان آمد همی
وندرین کشور بسی زینان زیان آمد همی
ملک را چنگیز خود از طالع میمون گرفت
کز ره یاسا گرفت و از ره قانون گرفت
در پی اجرای یاسا پیشی از گردون گرفت
خون آن را ریخت کو یاسای دیگرگون گرفت
بود حجام طبیعت ، زان بیامد خون گرفت
سیل خون کشتگانش بیشی از جیحون گرفت
بندهٔ یاسای او گشتند شاهان زمن
وز در تبریز ملک آراست تا حد پکن
شد چرا خوارزمشاه از وی گریزان، ای دریغ
با چنان لشکر که بودش زیر فرمان ، ای دریغ
ماند بی سردار از این معنی خراسان ، ای دریغ
زان قبل جان های شیرین گشت قربان ، ای دریغ
ای دریغ آن ملک همچون باغ رضوان ، ای دریغ
کانچنان شد درکف کفار ویران ، ای دریغ
سال ششصد خو یشتن را از اجانب پاس داشت
لیک در شش ماه ، ششصدساله جاه ازکف گذاشت
شد سپس اوکتای قاآن مملکت را پیشبر
بود سلطانی کریم و پادشاهی دادگر
صیت عدل و جود او شد در همه کیتی سمر
در جهانداری و شاهی داشت آیین دگر
کرد آباد آنچه ویران کرد پیش از او پدر
زان پدر نشگفت اگر آید چنین فرخ پسر
زانکه خودسیم و زر از سنگ است لعل و در زخاک
قدرت یزدان پاک است این ، زهی یزدان پاک
تا گهی کاین ملک در چنگ هلاکوخان فتاد
از مغولان رخنه ها در کشور ایران فتاد
نیز از او مستعصم اندر پنجهٔ خذلان فتاد
ملک اسمعیلیان در عهدش از بنیان فتاد
جای بومان بود تا در پنجهٔ غازان فتاد
زین ملک آسایشی درکشور ویران فتاد
در دل چنگیزیان زان پس پدید آمد نفاق
تا ز کفشان شد برون شیراز و کرمان و عراق
سرور احرار ایرانند، آل سربدار
کز فشار ظلم آشفتند اندر سبزوار
شهر نیشابور بگرفتند و بس شهر و دیار
وز دهاقین لشکری کردند بیرون از شمار
بعد طغاتیمور چنگیزی به گرگان شهریار
و آخرین خرس مغول او بود در این مرغزار
سربداران بر سرش در خاک گرگان ریختند
همچو شیر شرزه خونش را به خاک آمیختند